Sunday 8 July 2012

همنشيني فلسفه و ادبيات در ديدگاه ريچارد رورتي

گذار از فلسفه به  ادبيات و هنر

همنشيني فلسفه و ادبيات در ديدگاه ريچارد رورتي
عادل جلالي مطلق

ریچارد رورتی

رمان، ژانري براي خودآفريني و آزادي

به باور رورتي، نظريه پردازان آيرِنيستي چون هگل، نيچه و هايدگر در اين نکته هم سخن هستد که"تاريخ" يا "انسان" يا "متافيزيک غربي" يا چيزي بزرگ و تأثيرگذار، کليه امکانات خود را عرضه کرده و به اتمام رسانيده است؛ لذا از اين پس بايد همه چيز را از نو ساخت.

 نظريه پردازان آيرِنيست در پي نوسازي امرکلي و بزرگتر  و خواهان چيزي والا و وصف ناپذير هستند؛ چيزي غيرقابل قياس با گذشته. «آنان نه فقط زيباييِ وصف ناپذير و نسبيِ بازآرايي بل والايي وصف ناپذير و مطلق چيزي سراسر ماسوا را مي خواهند، آنان خواهان انقلاب تام و تمام اند.»24 

اما رمان نويس آيرِنيست(پروست)علاقه اي به امکانِ غيرقابل قياس بودن ندارد، او به صرف متفاوت بودن راضي است.چنين کسي خودآييني خود را از راه بازتوصيف گذشته خود به دست مي آورد. تنها نگراني آيرِنيست اين است که مبادا واژگان فيلسوفان گذشته و پيشينيان، او را اسير کنند و هرگز موفق به خودآفريني نگردد.


مارسل پروست
به عقيده رورتي، مارسل پروست خواهان رهايي از زير سلطه قدرت هاي متناهي از راه آشکارگي تناهي و کران مندي آن ها بود. وي نه قدرت طلب بود و نه قدرت دهنده. او خواستار منجمد شدن در قاب عکس چشم ديگراني نبود که مي شناختنش. 

 او نمي خواست به يک شيء در چشم ديگران بدل شده باشد و در درياي بي انتهاي "ديگران" غرق شود. پس، خود را از نو بازآفريد و بازتوصيف کرد. روش او براي رهايي از توصيف ديگران از خود براي خودآيين شدن، بازتوصيف کردن همان افرادي بود که او را توصيف کرده بودند. 

سيماي آن ها را از مناظري متنوع و گوناگون ترسيم مي کند تا نشان دهد هيچ يک از اين افراد، منظري ممتاز و انحصاري ندارند. پروست با رمان خويش"در جستجوي زمان از دست رفته" نفسِ ايده مرجعيت و اقتدار و اينکه منظري ممتاز و يگانه براي وصف ديگر مناظر وجود دارد،کنار گذاشت. او همچنين توانست کلّ ايده وابستگي به يک قدرت مافوق را به هيچ انگارد.

به باور رورتي نفي ايده حقيقت پيشيني و ماهيت واقعي اي که ما را در خود احاطه دارد؛ همانا تبديل کردن ديگران از قامت داورانِ خود به هم دردان خود است. به نظر او، هگل جوان، نيچه و پروست چنين خواستي داشته اند.نيچه  معتقد است «هر توصيفي از هر چيزي با نيازهاي يک موقعيت تاريخ مند مرتبط است.»26 

 اين تئوري نيچه به عقيده رورتي، در واقع کران مند کردن فيلسوفانِ پيش از خود و پروردن اين ايده است که در برابر آن ها بايد بود نه شيفته آن ها ماند؛ يعني غلبه بر اقتدار بدون طرح ادعاي اقتدار؛ توصيف منظرمند (پرسپکتيوال)در عوضِ توصيفِ نامنظرمند. اين رويدادي است که در رمان ها رخ مي دهد.

 رورتي درسي که از پروست مي گيرد اين است که«براي بيان شناخت خود از نسبي و پيشامدي بودن مراجع اقتدار، رمان ها رسانه هايي ايمن تر از نظريه هستند.»چرا که درون مايه رمان ها را در مورد افراد مي داند، چيزهايي که برخلاف ايده هاي کلي و واژگان هاي نهايي، زمان مند و زمان مند هستند که در شبکه اي از پيشامدها و امکان ها شکل مي گيرند. 

به نظر او، شخصيت هاي رمان ها با تولد و مرگشان،کران مندي که خودِ رمان در قالب آن ها روايت مي شود را مي رساند. هماره نگرش ما را نسبي نگاه مي دارد و امکاني.

او اذعان مي کند که برخلاف رمان ها،کتاب هايي که دررابطه با ايده ها و انديشه ها هستند، توصيفات خود را، توصيفاتي از مناسبات ابدي بين موضوعات ابدي درنظر مي گيرند .در رمان ها ما با نوعي تصادف و برخوردهاي بي نظم و بي هدف و گزارش هايي مواجه مي شويم که به دست کسي تصادفا ايجاد شده اند، اما کتاب هاي نظريه مدار، خود را در حصار نظم و قاعده ها قرار مي دهند. 

رورتي همچنين از ديکنز و رمان هايش براي گسترش طرح خود بهره مي گيرد.به نظر او ديکنز کمک زيادي کرد تا به جاي فلسفه، رمان را  ژانري بدانيم که غرب در آن به استادي رسيده است.در تلقي ديکنزي، اميد به آزادي و برابري و نه تکنولوژي، مهمترين ميراث غرب به شمار مي رود  و وي در رمان هايش درصدد نشان دادن تکاپو براي آزادي و رفع رنج رساني و بي رحمي است. 

رورتي همچنين به تأسي از کوندرا رمان را وسيله اي براي طغيان در برابر فلسفه و علم قرار مي دهد و به پيروي از ديکنز آن را ژانري مي کند که نوعا به دموکراسي تعلق دارد: ژانري براي مبارزه براي آزادي و برابري. رورتي در بحث خود از تقابل فلسفه و رمان، به تقابل بين تمايل کشيشان رياضت کش(به تعبير نيچه)به نظريه، سادگي، ساخت، انتزاع و ماهيت با تمايل رمان نويس به روايت،جزئيات،گونه گوني و عَرَض اشاره مي کند.

کشيش رياضت کش در تعبير نيچه اي انساني است که«مي خواهد خود را از ديگر همنوعانش جدا کند و با آنچه نامش را"نفس حقيقي" يا "وجود" يا "برهما" يا"عدم" مي گذارد،ارتباط برقرار سازد.» چنين کسي همان متافيزيک باوري است که رورتي هماره از آن انتقاد مي کند.


میلان کوندرا

يکي ديگر از کساني که رورتي  از آن ياد مي کند و بهره مي برد ميلان کوندرا است.او به تبع کوندرا تصريح مي کند که رهيافت ماهيت گراي فلسفه(متافيزيک) به مسائل انساني، تلاش به نشاندن تعمّق و ديالکتيک و تقدير به جاي روايت،بخت و اقبال و پيشامد است و بيان کننده اين گزاره است که«آنچه براي من مهم است اولي تر از چيزي است که براي شما اهميت دارد و همين امر وامي دارد تا آنچه را براي شما مهم است ناديده بگيرم چرا که من با چيزي تماس دارم که شما نداريد:واقعيت.»

 به عقيده او، رمان نويس برخلاف نظريه پرداز يا فيلسوف، اينکه انساني بيش از انساني ديگر با چيزي فراانساني در ارتباط باشد و يا اينکه يافتن چيزِ ديگر توصيف ناپذير براي فردي،سبب ناديده گرفتن تلاش ديگران براي دستيبابي به چيز ديگرِ متفاوت شود،را مضحک و سُخره آور مي داند.

 به نظر او هيچ چيزي فراتر از جستجوي شادکامي و شادماني نيست؛ نظريه چيزي بيش از وسيله اي براي رسيدن به شادماني نيست و چيزي به نام حقيقت فراتر از لذت و رنج وجود ندارد. از اين رو، به نقل از کوندار مي نويسد:«مطمئن نبودن از حقيقت و بحث هاي مورد توافق ديگران است که به انسان فرديت مي دهد. رمان بهشت خيالي افراد است، قلمرويي است که هيچ کس در آن به حقيقت دست نمي يابد. ... قلمرويي است که همه حق دارند مقصودشان فهميده شود. ...»

ريچاردرورتي مترادف گرفتن اصطلاح"رمان"با"يوتوپياي دموکراتيک" در بيان کوندرا را ترادفي کارآمد و ثمربخش مي يابد. به نظر او، اين يوتوپيا، جامعه اي تخيلي در آينده است؛ جامعه اي بدون خدايان و تماس با آن ها جهت آگاهي از چيزي به نام "حقيقت" يا "سرشت ذاتي" اشياء.

 در اين جامعه، چيزي واقعي تر از خودِ فرد و درد او وجود ندارد.در اين آرمان شهر، وظيفه فرد فقط جستجوي شادماني است. اين يوتوپيا، اجتماعي است که در آن اصلي ترين فضيلت هاي فکري، مدارا و کنجکاوي است و نه جستجوي حقيقت.در اينجا،آنچه که از فلسفه باقي مي ماند تنها همان اصل آزاديِ جان استوارت ميل است:«هرکس مي تواند هرآنچه مي خواهد انجام دهد به شرطي که به کسي آسيب نرساند.».

 رورتي، يوتوپياي کوندرايي را کارناوالي مي داند؛« جماعتي از افراد غيرعادي که شادمانه با عادات نامعمول همديگر کنار مي آيند و بيشتر در جستجوي تازگي اند و از دلتنگي براي جهان نخستين به دورند،هرچه اين جمع بزرگتر،جنجالي تر و گونه گون تر باشد، بهتر است.»

 وي هم عقيده با کوندرا معتقد است که هيچ کس سخنگوي چيزي متفاوت يا ماورايي نيست. هيچ کس سخنگوي حقيقت يا وجود يا تفکر نيست،هرکس تنها سخنگوي خودش است. همه در داشتن نياز به سلطه و تحرّي چنين مفاهيمي علي السويه هستند. وي موازي با آنچه که هايدگر"به فراموشي سپردن وجود" مي نامد از "به فراموشي سپردن نسبيت اساسي"، به تعبير کوندرا، در تفکر غرب سخن مي گويد. 

او هم رأي با کوندرا اذعان دارد که کاري که ما با تاريخ مي کنيم برخلاف هايدگر، نجات دادن يا جمع بندي آن نيست بلکه ما بايد بگذاريم که تاريخ تداوم يابد و خود را در جريان آن بيفکنيم.اين رمان نويس است که تأييد کننده "نسبيت اساسي" امور انساني است؛ استقبال کننده از زمان، بخت و اقبال است. به نظر او و هم سخن با کوندرا، ماجرا هميشه فرجام گشوده و بي پايان است. هميشه انواع جديدي از رمان به وجود مي آيند که شادي هاي جديد و حماقت هاي جديدي را ثبت خواهند کرد.

 رمان اگرچه سرشت ندارد اما در عوض، واجد تاريخ است. رمان، توالي کشفيات فرد است. رمان نمي تواند امکاناتش را به انتها برساند. چراکه هيچ ساختاري براي انسان ها وجود ندارد. به عقيده او، رمان نويسان در مقايسه با نظريه پردازان، کساني هستند که در گفتن جزئيات مهارت دارند. در کسب توانايي هرچه بيشتر براي تساهل و مدارا با چندگونگي، تخصص دارند.

 رمان نويس بر اين است که مردم را به حال خود بگذارد تا خود به دنبال مقاصد خويش بروند. تمايل رمان به جاي اينکه فراخوان اخلاقي براي عظمت باشد، فراخواني احساساتي براي تسکين آلام بشري است. وقتي مدارا و هم زيستي مسالمت آميز، شعار يک جامعه شود ديگر آرزوي بزرگي و عظمت تاريخي- جهاني توهمي بيش نخواهد بود.

رمان در جستجوي عظمت به معناي تفاوت بنيادي در گذشته و اميد به آينده خيره کننده تخيل ناپذير، نيست. فلسفه است که به عنوان يک ژانر با خواست چنين عظمتي گره خورده است: تلاش براي تمرکز و خيرگيِ همه افکار و انديشه ها روي يک نقطه واحد. يکي ديگر از کساني که رورتي در قرائتش از فلسفه و رمان به آن توجه خاصي مي کند، ناباکوف است.

 به زعم وي، ناباکوف از جمله نويسندگاني است که درباب قساوت دروني مي نوشت بدين معنا که درتلاش بود تا نشان دهد که چگونه پيگيري سرخوشي زيبايي شناختي و شخصي مي تواند رنج رسان و محنت آور باشد. ناباکوف از جمله کساني است که اين ادعاي افلاطون گرايانه و دموکراتيک را رد مي کند که آدمي بايد باورهايي داشته باشد که براساس فرضياتي با گسترده ترين دامنه اشتراک قابل دفاع باشند.

 وي همانند هايدگر، اول معتقد به برتري جزئيات بر کليات است. او از طريق هنر و ادبيات در پي جاودانگي و بي زماني بود. او در پي خلجان ها و خُرده ريزهاي خلجان آور بود. به عقيده وي خلجان ها عالي ترين شکل آگاهي هستن و عالي بودن آن ها مرهون ارتباطشان با امور بي زماني است. خيال پردازي هاي منحصربفرد را گشاينده درهاي جاودانگي مي انگاشت.

رورتي به نقل از ناباکوف مي نويسد: «اين هنر و نه رياضيات است که در ديوارهاي زمان رخنه کرده و راه خود را به دنياي فراسوي پيشامدها مي گشايد.»رورتي هم عقيده با ناباکوف عرف عام(مجموعه حقايق وسيعا مقبول)را مجموعه اي از استعارات مرده مي انگارد. و اظهار مي دارد که«حقايق، اسکلت هايي هستند که بعد از آن که قابليت خود را براي انگيزش احساسات-خلق خلجان- به خاطر مألوف شدن و استفاده درازمدت از دست دادند،زنده مي مانند. ... ساختاري صوري بدون درونمايه احساسي.»

اين چنين است که مي توان انديشيد که چرا رورتي رمان را مناسب ترين قالب براي بيان انديشه و خواسته خود مي يابد. بدين ترتيب اگر به برخي ويژگي هاي رمان توجه شود، دليل چنين دغدغه اي اشکار خواهد شد:
1- رمان درصدد است که به انسان در فهم وضعيت جديدش کمک کند؛
2- در رمان ديالوگ هاي مختلفي وجود دارد که نشان دهنده خصلت درهم آميزي گفتمان ها در آن است؛
3- رمان در هر سبکي که نوشته شود، واقع گراست بدليل اينکه براساس قواعد بازي زندگي روزمره عمل مي کند؛
4- رمان، ماجراي انسان منفرد است؛ بدين معنا که با تک تک انسان ها در جزئيات سروکار دارد؛
5- رمان هم ذات دنياي مدرن است؛ دنياي آکنده از فردگرايي، انديشه انتقادي، واقع گرايي و عمل گرايي است.
6- رمان به ما در درک محدوديت شناخت ما،کاهش مطلق هاي ذهنيمان و پذيرش نسبيت امور کمک مي کند. به تعبير کوندرا،خرد رمان،خرد ترديد در يقين است؛
7- رمان چيزي را حل نمي کند بلکه مسئله ها را به ما نشان مي دهد.(چيزي را نگو،بلکه نشان بده)؛
8- باعث شناسايي قواعد و ذهنيات جوامع ديگر مي شود؛
9- به ما تجربه ديدن از زاويه ديد ديگري را عرضه مي کند؛

0 comments:

Post a Comment

Twitter Delicious Facebook Digg Stumbleupon Favorites More