کارلوس فوئنتس؛ نوشتن از سیاست، فلسفه، فرهنگ عامه
و سکس
مهسا پاکزاد
نامی که نظیر بسیاری دیگر از غولهای ادبی جهان
چون بورخس، پروست، تولستوی و جیمز جویس دستش به معتبرترین جایزه ادبی جهان یعنی نوبل
ادبیات نرسید.
یک جنوبی خوش مشرب
کارلوس مانوئل فوئنتس در یازدهم نوامبر سال
۱۹۲۸ در پاناما سیتی از پدر و مادری مکزیکی به دنیا آمد. پدرش دیپلمات بود و در شهرهای
مختلف کار میکرد و به همین دلیل دوران کودکی فوئنتس در کشورهای مختلف گذشت. او در
۸ سالگی به واشنگتن رفت و تحصیلات ابتداییاش را در این شهر آغاز کرد و توانست به شیوایی
زبان انگلیسی را بیاموزد و البته همین سالها سبب شد تا به ایالات متحده علاقهمند
شود، هرچند همواره با سیاستهای این کشور مخالف بود.
فوئنتس با آغاز سالهای نوجوانی، همراه با خانوادهاش
به مکزیک بازگشت و در آن جا ساکن شد. به دانشگاه ناسیونال اتونوما مکزیک رفت و ادبیات
خواند، اما بعدتر تصمیم گرفت به شهر ژنو در سوئیس برود و حقوق بخواند. در این زمان
و در شهر زوریخ، یک ملاقات ساده با مردی خوش قیافه و خوشپوش که توماس مان، از برجستهترین
نویسندگان آلمان، نام داشت، زندگی فوئنتس را دگرگون کرد و تصمیم گرفت تا کار پردرآمدش
برای یک موسسه بینالمللی را رها کند و به عنوان منشی مطبوعاتی وزارت امور خارجه مشغول
به کار شود و در کنار آن، همراه با اوکتاویو پاز، نویسنده برنده نوبل ادبی، مجله «رویستا
مهخیکانا د لیترتورا» را منتشر کند.
با تمام فراز و نشیبهای کاری، فوئنتس سرانجام در
۳۷ سالگی قدم در جای پای پدر گذاشت و دیپلمات شد و در شهرهایی نظیر لندن و پاریس (به
عنوان سفیر) خدمت کرد. فوئنتس عاشق یادگرفتن زبانهای مختلف بود و آن گونه که اطرافیانش
از او میگویند به بازیهای زبانی علاقه بسیاری داشته است.
بر اساس آن چه روزنامهنگارانی که با او مصاحبه
کردهاند میگویند، عاشق غذای خوب و معاشرتهای خوب بوده، عطرش بوی لیموترش میداده
و سبیلهایش چنان مرتب بوده که گویی هر روز ساعتها مشغول شانه زدنشان بوده است. بسیاری
فوئنتس را یکی از خوشتیپترین نویسندگان جهان دانستهاند که موهایی شبیه ویلیام فاکنر
و صورتی شبیه سوپراستارهای مرد هالیوود داشته است.
زندگی عاطفی فوئنتس را داستانهای عجیب بسیاری همراهی
میکند. او در سال ۱۹۵۹ در ۳۱ سالگی با هنرپیشه مکزیکی، ریتا مسدو، ازدواج کرد. ازدواجی
که پس از ۱۴ سال به طلاق انجامید. در سالهایی که فوئنتس با ریتا زندگی میکرد، شایعات
بسیاری درباره هوسبازیهای او شنیده میشد. برخی نشریات زرد خبر دادند که مدتی با
ژان مورو (بازیگر فرانسوی) سروسرداشته و اندکی بعد نام جین سیبرگ، مشعوقه و همسر رومن
گاری وسط آمد. با این همه فوئنتس در سال ۱۹۷۶ با سلیویا رموس، روزنامهنگار، ازدواج
کرد و تا پایان عمر کنار او ماند.
فوئنتس صاحب سه فرزند شد. دو فرزند از همسر اولش
و یک فرزند از همسر دومش؛ زندگی و مرگ این فرزندان یکی از شومترین داستانهای زندگی
فوئنتساند که او هیچگاه حاضر نشد در ملاعام درباره آنها حرف بزند. از سه فرزند فوئنتس
تنها یکی با نام سیسلیا در قید حیات است. تنها پسر فوئنتس با نام کارلوس در ۲۵ سالگی
در اثر ابتلا به هموفیلی درگذشت و دختر دیگر او با نام ناتاشا در ۳۰ سالگی در اثر مصرف
بیش از اندازه مواد مخدر درگذشت.
فوئنتس باور داشت که صدای کشور مکزیک است، با این
همه بسیاری از مکزیکیها او را مکزیکی نمیدانستند، چرا که فوئنتس نه در مکزیک به دنیا
آمده و نه در آن جا بزرگ شده است. با این همه سیمای فوئنتس و آثارش که اغلب درباره
هویت گمشده مکزیکی هستند، از او یک مکزیکی جهانی ساخت، کسی که فراتر از برداشتهای
رایج از ملیتهای مختلف رفت و توانست تاریخ و فرهنگ مکزیک را به جهان معرفی کند.
کودکی فوئنتس در آمریکا گذشت، اتهامی که منتقدانش
در مکزیک به او وارد میکردند، با این همه او در آمریکا نیز خوشنام نبود. با آن که
به کشور، مردم و فرهنگ آمریکا علاقه داشت، اما به شدت منتقد سیاستهای این کشور بود.
در دهه شصت میلادی طبق قانون مککارن - والتر که به افرادی که مشکوک به تمایل به کمونیسیم
بودند اجازه ورود به خاک امریکا داده نمیشد، نام فوئنتس نیز در لیست ممنوعالورودها
قرار گرفت. اتفاقی که خودش همواره به آن افتخار میکرد.
او در این باره به خبرنگار کریستین ساینس مانیتور
گفت: «من در این لیست همراهان درجه یکی داشتم. گارسیا مارکز، گراهام گرین، آیریسن مرداخ،
همه بودند.» با این همه فوئنتس ضدآمریکایی بودنش را کذب محض میدانست. او در ادامه
همین مصاحبه میگوید: «این که به من میگویند ضدآمریکایی، شبیه این است که به من بگویند
ضد یهود، چون مثلا زن یهودی نگرفتهام. این یک دروغ بزرگ است، افتراست.
با فرانکلین روزولت دست دادم و از آن زمان تا به
حال دستم را نشستهام. هیچ وقت بوی این آدم را فراموش نمیکنم. بسیار برایش احترام
قائل بودم. یادم میآید که چطور میگفت جامعه از طبقههای پایین ساخته میشود... اما
با آمریکایی که نماینده امریکای شمالی نیست، مشکل دارم. با جنگطلبهایی مثل دیک چنی. »
آثار فوئنتس: از سیاست تا سکس
آثار فوئنتس مانند خود او هستند، ملغمهای از پیری،
جوانی، سیاست، فلسفه، فرهنگ عامه و سکس. فوئنتس استاد در هم آمیختن سوژههای بومی،
از افسانهها و تاریخ قوم آزتک گرفته تا تاریخ شکلگیری کشور مکزیک، با سوژههای جهانی
و به ویژّه مسایل سیاسی بینالمللی بود. به زعم منتقدان ادبی کمتر نویسندهای در تاریخ
ادبیات توانسته چنین تمهای تخیلی را به زندگی روزمره شخصیتهای عادی پیوند بزند.
یکی از تمهای غالب آثار فوئنتس سکس است، که هرازچندی
برایش دردسرساز نیز شده است. رمان «پوستانداختن» او در اسپانیا «پورنوگرافیک، کمونیستی،
ضد مسیحیت، ضد آلمان و طرفدار یهودیت» خوانده شد و اجازه انتشار نیافت.
با این همه برای او سکس و تمام صحنههای پورنوگرافیک
رمانهایش جز ادبیات هیچ معنای دیگری ندارد. در یکی از مصاحبههایش میگوید: «سکس نیز
مانند هر چیز دیگر در زندگی مسیری به سوی ادبیات است؛ بدون ادبیات، هیچ معنایی ندارد.
من یک جانور ادبی هستم. برای من همه چیز به ادبیات ختم میشود.»
یکی از محورهای اصلی رمانهای فوئنتس سیاست است.
فوئنتس یک چپ میانه بود. مدافع سیاستهای فیدل کاسترو در کوبا و انقلاب ساندینیستا
در نیکاراگوئه بود. البته علاقه فوئنتس به کاسترو دوامی نداشت و زمانی که کاسترو نویسندگان
و روشنفکران را سرکوب کرد، فوئنتس علیه او سخنرانی کرد.
او خودش را شبیه اونوره دو بالزاک، نویسنده فرانسوی،
میدانست که میتواند کمدی انسانی را با داستانهای ارواح و مسائل روز اجتماعی خلط
کند. در یکی از مصاحبههایش دراین باره میگوید: «من دو تا کلاه روی سرم میگذارم.
تخیل وجود دارد، تفسیر و تحلیل اجتماعی نیز وجود دارد. این دو با هم مغایرتی ندارند.»
برخی به فوئنتس لقب «رئالیست جادویی» دادهاند.
اما به کار بردن این لقب در مورد او به معنای نادیده گرفتن تعداد زیادی از رمانهای
تاثیرگذارش است. آثار فوئنتس به شکل ظریفی بین ژانرهای مختلف سیر میکند، از مستند
اجتماعی و جریان سیال ذهن گرفته تا اسطوره، فانتزی، داستان ارواح و مستندهای سیاسی.
فوئنتس در رمانهای جریانسازش از تاریخ کشورش،
مکزیک میگوید. از انقلاب مکزیک، فساد سیاسی این کشور و پیچیدگیها و سردرگمیهای هویت
ملی.
عبدالله کوثری، مترجم بسیاری از آثار شاخص فوئنتس
در یادداشتش برای روزنامه اعتماد درباره آثار فوئنتس میگوید: «یکی از محورهای اصلی
آثار [فوئنتس] مساله جستوجو در هویت مکزیکی و در مقیاس بزرگتر، آمریکای لاتینی است.
او هویت مکزیکی را به شکل یک شی مجرد و انتزاعی نمیبیند، بلکه آن را مفهومی سیال،
متحول و تاثیرپذیر تعریف میکند. این نگاه فوئنتس که با تاکید بر مکزیک به نوعی جهان
را نیز در نظر میگیرد، از جهاتی یگانه است.»
فوئنتس در مصاحبههایش با کریستین ساینس مانیتور،
در جواب سئوال خبرنگار مبنی بر انتخاب یکی از آثارش از میان باقی میگوید: «تمامی این
کتابها بچههای من هستند. شاید بعضی از آنها چشم چپ و لوچ باشند، اما من عاشق همه
آنهایم.»
رونق ادبی آمریکای لاتین
پیش از دهه پنجاه میلادی، تصویری که جهان از آمریکای
لاتین در ذهن داشت، چندان به تصویر امروزی شبیه نبود. آمریکای لاتین محل زندگی انسانهای
اولیه بود، جایی که تمدن سفید غربی تنها به زور و لشکرکشی نظامی میتوانست اندکی رسوخ
کند و زندگی این مردم را دچار تحول کند.
زمانی که کارلوس فوئنتس نخستین رمانش را منتشر کرد،
دنیا چنین تصویری از آمریکای لاتین داشت. سالهای پس از جنگ جهانی دوم بود و ادبیات
اروپا قادر به بازخلق شاهکارهای همیشگیاش نبود. در این فضا، گابریل گارسیا مارکز از
کلمبیا، ماریو بارگاس یوسا از پرو، خوزه دونوسو از شیلی، خولیو کورتاسار از آرژانتین
و کارلوس فوئنتس از مکزیک قدم به میدان گذاشتند و شروع به نوشتن رمان کردند، آغازی
که چند سال بعد در دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی جهان ادبیات رو زیر و رو کرد و جنبشی ادبی را
پایهگذاری کرد که با نام (Boom Latinoamericano)«رونق آمریکای لاتین» ) شناخته میشود.
در سالهای دهه ۶۰ و ۷۰ که مصادف با سالهای تمرین
آزادی در کوبا (۱۹۵۹-۱۹۷۱) است. (بسیاری از منتقدان ادبی، انقلاب کوبا و اتفاقات پس
از آن را در به وجود آمدن این جریان ادبی بسیار تاثیرگذار میدانند) رمانهای نویسندگانی
که در بالا از آنها نام برده شد، به شکل وسیعی به زبانهای دیگر ترجمه شد و صحنه ادبی
اروپا و آمریکا را تحت سیطره خود درآورد. این نویسندگان پل وسیعی بین فرهنگ آمریکای
لاتین و فرهنگ آنگلیسیزبان زدند و توانستند تصویر آمریکای لاتین را در غرب به کل عوض
کنند.
نویسندگان محبوب
در اواسط دهه نود میلادی، فوئنتس به خانه یکی از
نزدیکترین دوستان آمریکاییاش، نویسنده معروف ویلیام استایرون میرود. فوئنتس همراه
دو مهمان دیگر استایرون، یعنی بیل کلینتون و گابریل گارسیا مارکز دور میز مشغول شام
خوردن بودند که کلینتون از این سه غول ادبی میپرسد: «آرزو داشتید کدام رمان مطرح را
شما نوشته بودید؟»
استایرون جواب میدهد: «ماجراهای هاکلبریفین».
مارکز میگوید «کنت مونت کریستو» و جواب فوئنتس مشخص است: «دن کیشوت» با این همه دلش
میخواهد تخیل آقای رئیسجمهور را به جنوب آمریکا بکشاند و در جواب میگوید «ابشالوم،
ابشالوم» (نقل از مصاحبه فوئنتس با واشنگتن پست)
دانستن این که فوئنتس به کدام یک از نویسندگان ادبی
علاقه داشته نیز خالی از لطف نیست. فوئنتس در یکی از مصاحبههایش از پنج نویسنده محبوبش
نام میبرد و درباره هر کدام از آنها یک جمله میگوید:
کافکا: «ممکن نیست بدون کافکا قرن بیستم را درک
کنید.»
ویلیام فاکنر: «بزرگترین تراژدی نویس. او تنها نویسنده
آمریکای لاتین است که در لیست من حضور دارد.» (بعد از این جمله فوئنتس میخندد.)
جیمز جویس: «او تمامی امکانات زبانی را مهیا کرد.
تمامی راههای خلق مجدد جهان از طریق زبان.»
توماس مان: «بهترین شکل ادبیات در قرن بیستم متعلق
به آلمان است و توماس مان خلاصه ادبیات آلمان است.»
و نویسنده پنجم؟ فوئنتس ترجیح میدهد این یکی را
خالی بگذارد.
در سال ۱۹۹۵ لینتون ویکز، خبرنگار واشنگتن پست،
مصاحبه مفصلی با فوئنتس کرد و در این مصاحبه از فوئنتس پرسید که دوست دارد چگونه بمیرد
و چه عبارتی روی سنگقبرش نبش ببندد؟
ویکز مینویسد: «از او پرسیدم که دوست داری چگونه
بمیری؟
گفت: «در آرامش، وقتی خواب هستم. نمیخواهم زیادی
دراماتیک باشد. امیدوارم آرام باشد.» به من گفت که با همسرش، سیلوا، درباره این صحبت
میکرده که که پس از مرگ کجا دفن شوند. در آن زمان فوئنتس دلش میخواست در قبرستان
مونپارناس در پاریس دفن شود.
میگفت «فکر کنم آن جا برای گذراندن ابدیت بهترین
جا باشد.»
از او پرسیدم «میخواهی روی سنگقبرت چه بنویسند؟
او جواب داد که باید مدتی به این سئوال مدتی فکر کند. در انتهای مصاحبه، فوئنتس خواست
تا مقابل آن «کتابفروشی که کافیشاپ دارد» پیادهاش کنم. از او پرسیدم که آیا مردم
در کتابفروشی کرامر، او را خواهند شناخت؟ گفت «به محض این که کارت اعتباریم رو دربیارم.»
آرام از ماشین پیاده شد و در پیادهرو شروع به راهرفتن کرد. من هم پیاده شدم تا رفتن
او را تماشا کنم. برای لحظهای ایستاد. هنوز آنقدر نزدیک بود که بتوانم صدایش را بشنوم.
بعد در جواب سئوالم درباره سنگ قبر گفت: «به قول یکی، این [جا] واسه من خیلی عمیقه.»
منبع: BBC
0 comments:
Post a Comment